✅ خاطرات سلول انفرادی 🟩 قسمت بیست و ششم 🟢 به بازجو گفتم: «حالا پدرم در بیخبری دلنگران من میشود و شما نگرانی که چهرهتان را ببینم؟ چقدر تفاوت است میان نگرانیهای ما!» گفت «قانون است. هر تماس سه دقیقه». 🟢 هرگز نمیتوانستم به بازجو خوشبین باشم. در یکی از بازجوییها که دلتنگ مادرم بودم و به عدم تماس با او اعتراض داشتم، بازجو گفته بود «پدرتان چه؟ دلتنگ او هم هستید؟» و من خشمگین از این بیاخلاقی که میخواست از اختلاف نظر سیاسی ما بهعنوان نقطهضعف علیه من استفاده کند حالیاش کردم که پدر و مادر هر دو برایم عزیزند و قابل احترام. 🟢 گفتم «لطفا دوباره تماس بگیرید تا با او خداحافظی کنم».…
۷۹۸
۰